دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت، چقدر امشب پریشانم
کنارت چای مینوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم خیلی نمیمانم
کتاب کهنهای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگلهای گیلانم
رها بیشیله پیله روستایی ساده ساده
دوبیتیهای «باباطاهرم» عریان عریانم
شبی میخواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله چنگیز خان آمد؛ نمیدانم
چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون دیدم
در آتش خانهام میسوخت گفتم آه … دیوانم
چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم
فراوان داغدیدنها، به مسلخ سر بریدنها
حجاب از سر کشیدنها، از این غمها فراوانم
شمال و درد «کوچکخان»، جنوب و زخم «دلواری»
به سینه داغدار کشته حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم
پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم»
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهرانتر شود تهران، من آبادان ویرانم
صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تورا لب تشنهایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را
منم من «روزبه» اما، پس از این با تو «سلمانم»
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست میگویم
که من یک شاعر درباریام، مداح سلطانم
سید حمیدرضا برقعی